سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پرده آخر

پنج شنبه 86 شهریور 1 ساعت 5:57 عصر
خدمت کوثر خانم،آفا محمد و آقای بیکس،خواهرمحترم و برادران گرامی خودم،سلام عرض می کنم.میگن مومن،آینه برادرشه و نقاط مثبت و منفی رفیقشو،همون جوری که هست،نشون میده.جای دیگه ای خوندم،که دو دوست مثل دو دست هستند،که همدیگر رو شستشو میدن و پاک می کنن.
از چند روز پیش،سعی کردم خودم رو،مثل کسی نشون بدم که داره از راه راست و امن الهی خارج میشه و پا به بیراهه میذاره.می دونم،خیلی شکه شده بودین،اما باعث شد از خدا عاقبت به خیری بخوایم و ایزد منان رو به خاطر هدایتمون،شکر کنیم.
در این چنین مواقعی،معمولا افراد یا با گفته هاشون،تو سرِ طرف می زنن و سرخوردش می کنن،یا با حرفهایی که هم صلابت خشم رو داشته باشه و هم لطافت رحمت وامید رو،سعی می کنن زشتی کار انسان رو،بهش یادآوری کنن،در حالی که غفران الهی رو هم به یادش میارن.بعضیا هم یه نظر میدن و بی تفاوت از کنار انحطاط اخلاقی(به این بزرگی)رفیقشون میگذرن.بعضیا هم با تمام وجود،تمام تلاششون رو برای اصلاح دوستشون به کار می بندن.
هدف از این چند روز تغییر؛(که خدا کنه هیچ وقت اینجوری نشیم)خودشناسی بود.لازم بود بفهمیم اگه ما با این چنین انحرافی در دوستمون مواجه شدیم،چگونه فکر ورفتار می کنیم.

پ.ن:امیدوارم ازم ناراحت نشده باشین.
پ.ن:نمی دونین اون جوری صحبت کردن با خدا،چقدر برام سخت بود.(من غلط بکنم بخوام با خدا اتمام حجت کنم،یا در حضورش،مرتکب گناه عمدی بشم.)
پ.ن:اگه می خواستم شما رو امتحان کنم،پرده آخر نمایشنامه رو دیرتر رو می کردم تا ببینم شما چه عکس العملی از خودتون نشون می دین.هدفم این بود که شما،خودتون رو بشناسین.
پ.ن:منتظرم شما هم منو بهم بشناسونین.
پ.ن:اتماس دعا. یا حق...

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


اولین بار...

چهارشنبه 86 مرداد 31 ساعت 11:11 عصر
امروز رفتم سر قرار.وای،وای،وای...
چی زبون بازیه این بهار.نمی دونم چرا از اول ترم،رو نکرده بود.من که ازش خوشم اومد.امروز برا اولین بار،با هم سینما هم رفتیم.روز با حالی بود،ایول...

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


یعنی برم؟

سه شنبه 86 مرداد 30 ساعت 9:41 عصر
امروز ساعت 5،رفتم کلاس خط.برخلاف جلسات قبل،زودتر سر کلاس حاضر شدم.ردیف جلو نشستم و مشغول تمرین دوایر معکوس شدم.چند دقیقه بعد بهار اومد.با اینکه صندلی های پشت سرم خالی بود،یک راست اومد و کنار من نشست.تو دلم هر چی بود رفت و تعجب جا شو گرفت.خیلی صمیمی گرفته بود.باورم نمی شد این همون خانم بهار خرسند،همون دختر گوشه گیر و ساکت باشه.وقتی استاد اومد و کلاس شروع شد،همش خطش رو با خط من مقایسه می کرد و می گفت و می خندید.همه بچه های کلاس از این طرز رفتارش شکه شده بودند.وقتی کلاس تموم شد،گفت:می تونم فردا هم ببینمتون؟گفتم:فردا که کلاس نداریم.خندید و جواب داد:می دونم.خلاصه قبول کردم و فردا هم ساعت 7 باید تو کافی شاپی باشم که روبروی کلاسمونه.
خدایا!می بینم که خیلی ازم ناراحت شدی و سریع،بند و بساط گناه رو فراهم آوردی.اما قول میدم از خطوط قرمز عبور نکنم.

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


اتمام حجت

دوشنبه 86 مرداد 29 ساعت 10:54 عصر
خدایا تو مناجات قبلیم گفتم:ببخش مرا،ببخش مرا.اما دیگه چی ببخشی،چی نبخشی،به حال من فرقی نداره.آخه خسته شدم.چقدر نماز اول وقت،چقدر قرآن و دعای عهد و کمیل و ندبه و زیارت عاشورا،چقدر احترام به پدر و مادر،چقدر خوش خلقی.خدایا!هر کار گفتی خوبه،کردم و هر کار گفتی بده،ترک کردم.اگه آدم خیلی خیلی خوبی نبودم،اما لا اقل،هر چی وسعم بود در طبق اخلاص گذاشتم.نذاشتم؟اما اون چیزی رو که می خواستم،تو بیداری که ندیدم هیچی،تو خواب هم ندیدم.نه رویای صادقه ای،نه خوابی،نه ...
خسته شدم دیگه.می خوام از این به بعد،هر کار عشقم کشید،بکنم،هر چی حال داد.بادا باد.
خدایا!ما که اتمام حجت کردیم.اگه بد شدیم،نگی چرا ها.

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


ببخش مرا...

دوشنبه 86 مرداد 29 ساعت 1:12 عصر
خدایا!گاهی،اشعاری که بر قلب و قلمم جاری می ساختی را،زاییده زلالی و لطافت روح خودم می دانستم و فراموش کردم که تو شاعری،نه من.(انتم الزارعون،ام نحن الزارعون).ببخش مرا...

خدایا!شرمنده ام از اینکه دوستانم می گفتند«صفای قلمت»،«رقص قلمت پاینده»،«قلم بازیتو عشقه» و من احساس غرور می کردم.شرمسارم از اینکه فراموش کردم هیچ کاره ام.شرمگینم از اینکه از یاد بردم این سخنت را که«لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم». ببخش مرا...

خدایا!شرمنده ام از اینکه می گفتم:«محسن،محسن،خدا...محسن،محسن،خدا...خدا به گوشم...»و ادعای انتظار کلماتت را داشتم،اما نه تنها به کلامت-قرآن-و انسان کاملت-مهدی(عج)-عشق نمی ورزیدم،بلکه غفلت داشتم.ببخش مرا...

خدایا!شرمنده ام از اینکه گفتم:«عصاره هستی ام»،اما به معرفت نفس نپرداختم.ببخش مرا...

خدایا!شعارگونه گفتم:«مبصر کلاسی هستم که خدا معلمشه»،اما این چه کلاسی است که دانش آموزانش،فقط مبصر را می بینند نه معلم را.خدایا!در کلاس دل،«خود» جای «خدا» را گرفت.ببخش مرا...

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


شما کدام کتابید؟

یکشنبه 86 مرداد 28 ساعت 10:42 عصر
«آدم ها مثل کتاب هستند»
بعضی از آدم ها جلد زرکوب دارند.بعضی جلد ضخیم و یعضی جلد نازک.
بعضی از آدم ها با کاغذ کاهی چاپ می شوند و بعضی با کاغذ خارجی
بعضی از آدم ها ترجمه شده اند.
بعضی از آدم ها تجدید چاپ می شوند و بعضی از آدم ها فتوکپی آدم های دیگرند.
بعضی از آدم ها با حروف سیاه چاپ می شوند و بعضی از آدم ها صفحات رنگی دارند.
بعضی از آدم ها تیتر دارند،فهرست دارند و روی پیشانی بضی از آدم ها نوشته اند:حق هر گونه استفاده ممنوع و محفوظ است.
بعضی از آدم ها قیمت روی جلد دارند.
بعضی از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند و بعضی از آدم ها بعد از فروش پس گرفته نمی شوند.
بعضی از آدم ها نمایشنامه اند و در چند پرده نوشته می شوند.
بعضی از آدم ها فقط جدول و سرگرمی دارند و بعضی از آدم ها معلومات عمومی هستند.
بعضی از آدم ها خط خوردگی دارند و بعضی از آدم ها غلط چاپی دارند.
از روی بعضی از آدم ها باید مشق نوشت و از روی بعضی از آدم ها باید جریمه نوشت.
بعضی از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنی آن ها را بفهمیم و بعضی از آدم ها را باید نخوانده دور انداخت.
(استاد قیصر امین پور)

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


به آتشم می کشند...

شنبه 86 مرداد 27 ساعت 4:29 عصر
همه می گویند چقدر ساده ای،به چه امیدی درختِ انتظار را اینگونه سرسبز نگاه داشته ای؟به چه امیدی سرمستانه ساغر زهر سر می کشی و سکوت می کنی؟هزار سال است که نیامده،این جاده ای که تو انتظارش می خوانی،ره به جایی نخواهد برد.ومنِ تنها در جواب،تنها می گویم:آری،ره به جایی نخواهد برد،چرا که در زمین شما،جایی برای بهشت وجود ندارد.
باز می گویند:این کوچه ای که امیدش می نامی،بن بست است.و منِ تنهادر جواب،تنها می گویم، آری بن بست است،اما بازترین بن بست.
آری آب حیاتم،همه،اینگونه به آتشم می کشند.مرا دریاب.

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


آغازگر جنگ صدام نبود.

شنبه 86 مرداد 27 ساعت 10:29 صبح
به مناسبت روز پاسدار و بازگشت آزادگان به خاک پر برکت پرورش غیور مردان تاریخ؛

که می گوید جنگ را صدام آغاز کرد!
صدام هم،به یکی از صد دام شیطان بزرگ افتاد.
آنکه گذشت...
اما سعی کنیم همیشه،حرمت پاسدارانی را پاس داریم که در میکده عشق،جان خویش را قمار کردند.
نیستان که به ابوالفضل و مولایش پیوستند،هستان را قدر بدانیم.

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


مظلومترین عالم تویی!

شنبه 86 مرداد 27 ساعت 10:9 صبح
وقتی عباس(ع)متولد شد،زهرا(س)،حسین را اینچنین گفت:
رعنای 22 ساله مادر،بخند.امروز روز شادی همه ماست.لبخند شیرین این کودک دوست داشتنی را بی پاسخ مگذار.همچون پدرت، دستان کوچکش را ببوس.او پشت تو را محکم نگاه خواهد داشت.می شنوم و می بینم روزی که برادر کوچکت،از دامن تو به سوی خداوند پرمی کشد،میگویی و اکنون کمرم شگست.
پسرم،بدان که پدرم(رسول الله)وپدرت(علی مرتضی)آمدند تا دفتر جوانمردان عالم بی سرمشق نباشد.و برادرت عباس (ع) آمد، تا این سرمشق تکرار شود.
پسرم،بدان که برادر کوچکت،مظهر اسدالله الغالب است و محافظ دین استوار الهی.
پسرم،بدان که کودک اسلام با خون تو و عباس،به جوانی خواهد گرایید و رشد خواهد نمود.
پسرم،اگر بر سر جدت،رسول الله(ص)خاکستر و شکنبه می ریختند،اگر بهترین مخلوق خدا،هدف آماج سنگهای جاهلان بود و بسیار سختی کشید،اما بدان که مظوم ترین عالم تویی.
پسرم،تو کودک بودی و شاید به یاد نداشته باشی،بر گردن ولایت،طناب انداختند و 25 سال،خانه نشینش کردند.
اگر علی(ع)25 سال با استخوان در گلو زندگی کرد،اما بدان که مظلوم ترین عالم تویی.
پسرم،تو کودک بودی و شاید به یاد نداشته باشی،در خانه دختر پیامبر خدا را به آتش کشیدند و میخ آتشین به پهلویم فرو بردند و محسنم را قبل از خودم به پیامبر ملحق کردند.اما بدان که مظلوم ترین عالم تویی.
پسرم،شاید هنگامی که خورشید،جگرِجگر گوشه ام را در تشت دید،از شرم قصد طلوع دوباره نداشت.اما بدان که مظلوم ترین عالم تویی.
پسرم،مردمانی که با نفرت به خورشید می نگرند،لایق شبند.

حتما توجه دارین که این یه نوشته ادبیه،نه تاریخی.
با الهام از کشتی پهلو گرفته(اثر استاد مهدی شجاعی)

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


فروغ عباس(ع)

جمعه 86 مرداد 26 ساعت 3:28 عصر
اعیاد شعبانیه رو تبریک و شاد باش میگم.به امید روزی که با ظهور و حضور آشکارای آقامون،صاحب العصر و الزمان(ارواحنا له الفداه)این مناسبتهای فرخنده رو جشن بگیریم.
این ماه ستاره باران شده است ................دل غرق سرور شعبان شده است
از نور و فروغِ عباس و حسین(ع) ...............تاریکی شب پریشان شده است

یاد مظلومیت حضرات(سلام الله علیهما)کلام و کلماتم رو به سوی بیان مصائبشون سوق میده...
اگر دست راستم را بریدند،چه باک،هنوز مشک هست...
اگر دست چپم را زدند،چه باک،هنوز مشک هست...
اگر سینه و چشمهایم،هدف تیر نامردمان قرار گرفت،چه باک،هنوز مشک هست...
آه...آه...
تیر بر مشک فرود آمد...
و خورشید امید،
از آسمان دلم،
رخت بر بست...

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


<      1   2   3   4   5   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ماندن؟
مرزهای زمین گیر
[عناوین آرشیوشده]