سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مظلومترین عالم تویی!

شنبه 86 مرداد 27 ساعت 10:9 صبح
وقتی عباس(ع)متولد شد،زهرا(س)،حسین را اینچنین گفت:
رعنای 22 ساله مادر،بخند.امروز روز شادی همه ماست.لبخند شیرین این کودک دوست داشتنی را بی پاسخ مگذار.همچون پدرت، دستان کوچکش را ببوس.او پشت تو را محکم نگاه خواهد داشت.می شنوم و می بینم روزی که برادر کوچکت،از دامن تو به سوی خداوند پرمی کشد،میگویی و اکنون کمرم شگست.
پسرم،بدان که پدرم(رسول الله)وپدرت(علی مرتضی)آمدند تا دفتر جوانمردان عالم بی سرمشق نباشد.و برادرت عباس (ع) آمد، تا این سرمشق تکرار شود.
پسرم،بدان که برادر کوچکت،مظهر اسدالله الغالب است و محافظ دین استوار الهی.
پسرم،بدان که کودک اسلام با خون تو و عباس،به جوانی خواهد گرایید و رشد خواهد نمود.
پسرم،اگر بر سر جدت،رسول الله(ص)خاکستر و شکنبه می ریختند،اگر بهترین مخلوق خدا،هدف آماج سنگهای جاهلان بود و بسیار سختی کشید،اما بدان که مظوم ترین عالم تویی.
پسرم،تو کودک بودی و شاید به یاد نداشته باشی،بر گردن ولایت،طناب انداختند و 25 سال،خانه نشینش کردند.
اگر علی(ع)25 سال با استخوان در گلو زندگی کرد،اما بدان که مظلوم ترین عالم تویی.
پسرم،تو کودک بودی و شاید به یاد نداشته باشی،در خانه دختر پیامبر خدا را به آتش کشیدند و میخ آتشین به پهلویم فرو بردند و محسنم را قبل از خودم به پیامبر ملحق کردند.اما بدان که مظلوم ترین عالم تویی.
پسرم،شاید هنگامی که خورشید،جگرِجگر گوشه ام را در تشت دید،از شرم قصد طلوع دوباره نداشت.اما بدان که مظلوم ترین عالم تویی.
پسرم،مردمانی که با نفرت به خورشید می نگرند،لایق شبند.

حتما توجه دارین که این یه نوشته ادبیه،نه تاریخی.
با الهام از کشتی پهلو گرفته(اثر استاد مهدی شجاعی)

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


فروغ عباس(ع)

جمعه 86 مرداد 26 ساعت 3:28 عصر
اعیاد شعبانیه رو تبریک و شاد باش میگم.به امید روزی که با ظهور و حضور آشکارای آقامون،صاحب العصر و الزمان(ارواحنا له الفداه)این مناسبتهای فرخنده رو جشن بگیریم.
این ماه ستاره باران شده است ................دل غرق سرور شعبان شده است
از نور و فروغِ عباس و حسین(ع) ...............تاریکی شب پریشان شده است

یاد مظلومیت حضرات(سلام الله علیهما)کلام و کلماتم رو به سوی بیان مصائبشون سوق میده...
اگر دست راستم را بریدند،چه باک،هنوز مشک هست...
اگر دست چپم را زدند،چه باک،هنوز مشک هست...
اگر سینه و چشمهایم،هدف تیر نامردمان قرار گرفت،چه باک،هنوز مشک هست...
آه...آه...
تیر بر مشک فرود آمد...
و خورشید امید،
از آسمان دلم،
رخت بر بست...

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


بیا و ببین که...

چهارشنبه 86 مرداد 24 ساعت 8:11 صبح

  «««ای کاش بیسیم دلمون،فقط با مرکز فرماندهی خدا در ارتباط بود»»»

آخرین صفحه دلم را باز می کنم.همانند نخستین صفحه،از نام تو لبریز است.

بیا،بیا و ببین که قلبم،همیشه محمل یاد شیرین تو بوده و چشمانت،شمع محفل شب های بی توام.

بیا،بیا و ببین که«این بقیة الله»را در سطرسطر دفتر دلم،با خط خوش چشمانت،نگاشته ام.بیا و ببین که هر گاه به انتهای سطری رسیدم،نقطه،سر خط گفتم و از نو،نامت را با اشک نوشتم.

بیا،بیا و ببین که اندامم،همچون گلی زیبا بود و به پژمردگی گرایید و همچون سروی راست قامت بود،که خمیده شد.جانا!به این گله گرگ زد،اما چرا چوپان نمی آمد؟

بیا،بیا و ببین،چهل روز که نه،چهل سال،عهدم پا بر جا بوده و «العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان»هایم، برقرار.اما هیچ گاه «اللهم ارنی الطلعة الرشیده»هایم،مستجاب نگردید،مگر در خواب،چرا که هر شب با یاد تو خوابیدم و در خواب تو را دیدم و چون از خواب برخاستم،اول تو به یاد آمدی.

بیا،بیا و ببین که هنوز،طنین ندبه هایم،در گوش صبح های جمعه،می رقصد.

بیا،بیا و ببین که سال هاست،غرور را سه طلاقه کرده ام و در هر نفس،التماس از نگاهم می چکد.

محبوبا!در کدامین جمعه،کلبه ویران دلم را آباد خواهی کرد و در کدامین جمعه،با بانگ«انا المهدی»،شراب ناب محمدی(ص) را از جام قلبم،لبریز خواهی نمود؟

معشوقا!تو را من چشم در راهم،همیشه...


نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


شتر دیدی،ندیدی!

سه شنبه 86 مرداد 23 ساعت 1:4 صبح

                                             

خداوندا!تو را سپاس که بر در سوخته قلبم،قفل لجاجت نزدی،و عقلم را هنگامی که جوانی رشید وتنومند شده بود،قربانی قلبم کردی...


نگارا!نمی دانم که میلادم هبوط بود یا عروج،تنها می دانم که دامنی از نور بر تن داشتم.


نگارا!تا حال هم گل کاشتم وهم خار.و تو به گل کاری ام بینا بودی،همان طور که به خار افکنی ام.


نگارا!نور و آب و هوا و باغبان گلستانم از تو بود،اما ظلمات جهل به برهوت خشک منیت رهسپارم کرد،تا که از باران عشق تو،تَر نشوم.


نگارا!به گلستان سازی نازیدم،حال آن که،گل ستانی بیش نبودم.


خدایا!تو دیدی و انگار ندیدی،دگران ندیدند و انگاریدند که دیدند.


خدایا!از خود گریزانم کن،چرا که نمی خواهم به خوشه انگوری بسنده کنم و از تاکی باز بمانم.


تا کی به تاکستان نگاهت،چشم دوزم،بی آنکه خوشه چین باشم.


خدایا!بی خودم کن که دخمه تن ترک گویم و جز تو نپویم.


الهی بحق محمد و علی و فاطمه و الحسن و الحسین،عرفنی نفسک. (همه با هم) آمین



نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


دعای بارون

چهارشنبه 86 مرداد 17 ساعت 11:52 صبح

خدایا!می دونی که زمینای روستامون،به خاطر کم آبی،از محصول افتادن.دیروزمنم همراه همه اهالی روستا،بالای تپه«نیت»رفتم تا دعای بارون بخونم.اما نمی دونم چرا هیچکدوم با خودشون چتر نیاورده بودن؟برگشتنا،تنها کسی که خیس نشد من بودم.


نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


دادگاه محسن

سه شنبه 86 مرداد 16 ساعت 11:24 عصر

نیمه های شب،غمی که شادی را در زیر پایش،لگد مال کرده بود،سراسر دلم رافرا گرفته بود.بغض در گلو می جنگید و اشک در چشم می رقصید.با خودم خلوت کردم و دادگاهی بر پا نمودم.

شاکی:محسن

متهم:نفس اماره محسن

قاضی:عقل محسن

شاهد:خدا

دادگاه:جان محسن

قانون:قرآن،سیره پیامبر(ص)و ائمه

وکیل متهم:شیطان

 

صورت جلسه:شاکی(ذات محسن)،شکایتی از محسن مبنی بر«کم تلاوت نمودن قرآن و کم تفکر کردن در آن»تنظیم نمود و به قاضی دادگاه،جناب آقای «عقل محسن»تحویل نمود.شاکی،دلایلی قاطع و مبرهن و مستند از قرآن و سیره و روایات مطرح نمود.متهم حرفی برای گفتن نداشت.وکیل متهم،دفاعیه ای ایراد کرد که بیشتر به بهانه تراشی شبیه بود.مثل کمبود وقت متشاکی و....قاضی با بررسی تمام مدارک موجود که عبارت بودند از اعمال روزانه محس،وسوسه های شیطان و دلایل شاکی که کانلا به حق بود،متهم را مجرم شناخت و به جرم عدم رفاقت مشتی و جانانه با قرآن کریم،به تلاوت روزانه،حداقل 50 آیه محکوم کرد.

الهی!کلام و کلماتت که این قدر شیرین است،پس خودت چونی؟


نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


اینگونه عاشقمت،اما...

سه شنبه 86 مرداد 16 ساعت 4:48 عصر

از خدا بصیرتی می خواهم تا ساده باشم،چه در باجه یک بانک،چه در زیر درخت.

 

از خدا می خواهم که درهای قلبمان را باز کند،وارد شود،قلب و دل را حریمش گرداند و دست بر سینه اغیار زند.

 

از خدا می خواهم که ما را جزءمومنین قرار دهد تا شاید،قلبهامان عرشش شود.

 

چهار ماه پیش بزرگترین آرزویم،«اللهم ارنی الطلعه الرشیده»بود،اما حال همه آرزویم این است«اللهم عرفنا نفسک»

خدایا!نمی شناسمت و اینگونه عاشقمت.اگر بشناسمت،چگونه خواهم شد؟ 

 

معشوقا!بذرهای« ظلمت نفسی» را در زمین زمان خواهم کاشت،«الهی العفو»هایم را تا ابد بر وجودم خواهم پاشانید تا که شاید با باران اشک،در شبی نورانی،نهال «لبیک یا عبدی»در کوهستان گوشهایم روییدن گیرد و بشنوم و ببینم،نا شنیدنی ها ونادیدنی ها را.

 

چو دل باز میکنم،جمع کردنش دشوار می نماید،این دل تنگ آن قدر تشنه شراب است که تا مستی نگیرد،هوشیار نمی شود که باید عمل از سر گیرد و دل وجانش را باز شویی نماید.خدایا!ما در جرگه رجبیون،بپذیر و شب قدر امسال را،سراسر معرفت گردان.


نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


ورود آزاد-خروج ممنوع

دوشنبه 86 مرداد 15 ساعت 4:30 صبح
    اشعاری زیبا از قیصر امین پور
     
     «سه حرف»

  از تمام رمز و رازهای عشق؛

  جز همین سه حرف؛

  جز همین سه حرف ساده میان تهی،

  چیز دیگری سرم نمی شود؛

  من سرم نمی شود،

  ولی....

  راستی دلم که می شود..!

 

 «زود دیر میشود»                                                    

حرفهای ما هنوز ناتمام،

 تا نگاه می کنی،

 وقت رفتن است،

 باز هم همان حکایت همیشگی؛

 پیش از آنکه باخبر شوی،

 لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود؛

  آی،

 ای دریغ و حسرت همیشگی،

  ناگهان،

  چقدر زود دیر می شود.

 

   «سفر ایستگاه»

 قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود

 و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
          به نرده های ایستگاه رفته
                                     تکیه داده ام!

 

   «دستور زبان عشق»

 دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟

 می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

 موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

 آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد

 خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد

        

           «ق»<
o:p>

 و قاف حرف آخر عشق است؛
 جائی که نام کوچک من،
 آغاز می شود.

 



«احوالپرسی»
اینجا همه هر لحظه می پرسند:

«حالت چه طور است؟»

اما کسی یک بار

از من نپرسید:

«بالت...

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


اگر زلال باشی...

دوشنبه 86 مرداد 15 ساعت 3:29 صبح

این قطعه ادبی زیبا که با دل آدم بازی می کنه از شاعری نا آشناست.

 
دریای بزرگ،

یا گودال کوچک آب؛

فرقی نمی کند،

زلال که باشی،

آسمان در توست...

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


بی خاک...

یکشنبه 86 مرداد 14 ساعت 10:48 عصر
ای پرودگار خاک و رنگین کمان،

یاریمان کن تا بدانیم که ،

بدون خاک ،

رنگین کمانی نخواهد بود.

Oh God of dust and rainbows

help us see

That without the dust

the rainbow would not be

Lanston Huges-1902-1967

منبع: لانگستن هیوز

نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 


<   <<   6   7   8      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ماندن؟
مرزهای زمین گیر
[عناوین آرشیوشده]