سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خاطراتی،نه ببخشید.رازهایی از کلاس اول.

چهارشنبه 86 مهر 4 ساعت 3:29 عصر

یا هو...

سلام رفقا.عزیزی ازم خواسته خاطرات تحصیلم رو بنویسم.

منم رو حساب معرفت،گفتم:به چشم.اما...

1)وقتی اول دبستان رو شروع کردم،17سالم بود! چی؟ دیر شروع کردم؟ نمی دونم،ولی معلمامون میگن:خوش به حالت.خیلی زود شروع کردی.«خیلیا هستن که70 سالشونه،اما هنوز نمی دونن مدرسه ای هم هست!»

قبل از اینکه وارد دبستان بشم،با نظرات متعددی روبرو بودم.بعضیا می گفتن:«خیلی سخته.پدر آدمو در میاره.درس خوندن تو این مدرسه،از کندن کوه با مژه،سخت تره! و...»

بعضیا هم می گفتن:«درس خوندن تو این مدرسه،خیلی پرسوده.همه بهت توجه می کنن.فرشته ها بهت سجده می کنن.اگه بتونی مدرک فارغ التحصیلیتو از این مدرسه بگیری،بهشت و حوریاش،جایزته.خلاصه خیلی باحاله و...»

اما یه چند نفری بودن که هر وقت می خواستم ازشون بپرسم مدرسه چه جور جاییه،تا می گفتم مدرسه،یه فریاد سوزناک می کشیدنو غش می کردن.قبل از اینکه کاملا از حال برن،یه چیزی زمزمه می کردن.گوشمو بردم نزدیک.ترنم زبونشون(بگم یا نه؟).ترنم زبونشون،«یا هو»بود.

2)هنوز حروف الفبا رو یاد نگرفته بودم.نمی دونم من پشت میز نشستم،یا میز،جلوی من!نمی دونم من خودکار رو با دستام در آغوش کشیدم،یا خودکار،پرید تو بغل دستام!فقط می دونم یه دفه،انگشتام سوخت!وقتی بارون نگاه،روی ابر کاغذ،باریدن گرفت،آتیش«نازنین»ای که نوشته بودم،خاموش شد.نمی دونم،اما شاید نوشتن«نازنین»،برای کسی که هنوز بلد نیست «بابا»بنویسه،یکم عجیب باشه!بی خیال...بگذریم...

3)از همون اول،دوست داشتم گروهی مشق بنویسمو درس بخونم.با سه-چهار نفر از رفقام،رفتیم خونه علی تا مشق شبمون رو،با هم بنویسیم.قرار بر این بود که هر وقت تکالیفمون تموم شد،دفترارو بذاریم وسطو ببینیم کی از همه قشنگ تر نوشته.چشتون روز بد نبینه.کنار هم گذاشتن دفترا همانا و خنده ها و قهقهه های تمسخر آمیز بچه ها،همانا!می دونین چرا منو مسخره می کردن؟

چون اونا نوشته بودن«بابا آب داد.»

اما من نوشته بودم«نازنین،بابا داد.»

چون اونا نوشته بودن«حسنک کجایی؟»

اما من نوشته بودم«نازنین کجایی؟»

چون اونا نوشته بودن«مرد آمد»

اما من نوشته بودم«نازنین آمد؟»

چون اونا...

چون من...

پ.ن1:دعام کنید بتونم کلاس اول رو،با موفقیت کامل،تموم کنم.التماس دعا.یا علی...

پ.ن2:سلام مشتی ها و مشتیه های مهربون!

بالاخره ملطفت! یکی دیگه از الطاف خفیه الهی شدیم! و وبلاگ حقیر،از کما خارج شد.

از اون جایی که بعضی از رفقا،کاملا متوجه حرفام نشدن،منظورم از هر خاطره رو بیان می کنم.ببخشید اگه توضیح واضحاته...

اولی:من در سن 17 سالگی(یکی دو سال پیش)با یه بنده خدایی آشنا شدم که دیدی وسیع تر و الهی تر نسبت به عالم،آدم و خدا رو بهم بخشید.کاری کرد که هدف حقیقی زندگی رو بفهمم.خلاصه خیلی مدیونشم.(لا حول و لا قوة الا بلله العلی العظیم)(من ندانم که کیم/من فقط می دانم/که تویی/شاه بیت غزل زندگیم1)

اما اون 3 نقل قولی که قبل از رفتن به دبستان شنیده بودم،مربوط به افرادی بود که وارد مسائل عرفانی میشن اما در هدف،انگیزه و شناخت،با هم متفاوتند.دسته سوم از همه برترن و {ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا}ورد زبونشونه.از همه مخلص تر و عارف ترن.(خدا همنشینی با اون بزرگواران رو روزیمون کنه...)

دومی:بعضی وقتا یه حرفایی می زدم یا می نوشتم که خودم توشون می موندم!از بس عمیق بودن.بعدا که خودم نگاه می کردم،شک می کردم من اونا رو نوشتم یا نه؟! روم نمی شه بیشتر توضیح بدم!!!(اگر که شعر شدی بر لبان من بنشین/اگر که نغمه شدی از رباب من بگذر2)

سومی:خیلی از مواقع،با گفتن حرفایی که از ته دل بهشون اعتقاد داشتم،از طرف بعضی از رفقای نامشتی!به شعارگویی و خوشی زده زیر دلت،محکوم می شدم!(من چه می دانستم/دل هر کس دل نیست/قلبها زآهن و سنگ/قلبها بی خبر از عاطفه اند3)ok?

 

1و2و3)حمید مصدق

 


نوشته شده توسط : بیسیم چی دل

نظرات دیگران [ نظر]

 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

ماندن؟
مرزهای زمین گیر
[عناوین آرشیوشده]