خداوندا!تو را سپاس که بر در سوخته قلبم،قفل لجاجت نزدی،و عقلم را هنگامی که جوانی رشید وتنومند شده بود،قربانی قلبم کردی...
نگارا!نمی دانم که میلادم هبوط بود یا عروج،تنها می دانم که دامنی از نور بر تن داشتم.
نگارا!تا حال هم گل کاشتم وهم خار.و تو به گل کاری ام بینا بودی،همان طور که به خار افکنی ام.
نگارا!نور و آب و هوا و باغبان گلستانم از تو بود،اما ظلمات جهل به برهوت خشک منیت رهسپارم کرد،تا که از باران عشق تو،تَر نشوم.
نگارا!به گلستان سازی نازیدم،حال آن که،گل ستانی بیش نبودم.
خدایا!تو دیدی و انگار ندیدی،دگران ندیدند و انگاریدند که دیدند.
خدایا!از خود گریزانم کن،چرا که نمی خواهم به خوشه انگوری بسنده کنم و از تاکی باز بمانم.
تا کی به تاکستان نگاهت،چشم دوزم،بی آنکه خوشه چین باشم.
خدایا!بی خودم کن که دخمه تن ترک گویم و جز تو نپویم.
الهی بحق محمد و علی و فاطمه و الحسن و الحسین،عرفنی نفسک. (همه با هم) آمین
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
لیست کل یادداشت های این وبلاگ