روزها به چشم بر هم گذاردنی،می گذرند و می میرند،اما نمی دانم چرا غروب ها این قدر سخت جانند و هر غروب،عمری به طول می انجامد.آری،همیشه لحظه خداحافظی با خورشید،لحظه نیست،قرن است!
نمی دانم چرا ثانیه ها این قدر با من دشمنی می کنند و کمر به پیکار با من بسته اند.هنگام سرمستی وصال،به سرعت از یکدیگر سبقت می گیرند،اما خدا نکند که هنگام فراق فرا رسد.گویا بهشت گمشده آنان همین لحظات است و می خواهند در همین سرزمین ساکن شوند.شاید برای همین است که لحظات،از«الله اکبر» تا«انتهای تشهد»،همچون طوفانی برق آسا،از مقابل دیدگانم عبور می کنند و لحظه می مانند.اما«سلام»،همچون نسیم،با کمال آرامش می خرامد.اما لحظه ی سلام،سال می شود.!
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
نظرات دیگران [ نظر]