«««ای کاش بیسیم دلمون،فقط با مرکز فرماندهی خدا در ارتباط بود»»»
آخرین صفحه دلم را باز می کنم.همانند نخستین صفحه،از نام تو لبریز است.
بیا،بیا و ببین که قلبم،همیشه محمل یاد شیرین تو بوده و چشمانت،شمع محفل شب های بی توام.
بیا،بیا و ببین که«این بقیة الله»را در سطرسطر دفتر دلم،با خط خوش چشمانت،نگاشته ام.بیا و ببین که هر گاه به انتهای سطری رسیدم،نقطه،سر خط گفتم و از نو،نامت را با اشک نوشتم.
بیا،بیا و ببین که اندامم،همچون گلی زیبا بود و به پژمردگی گرایید و همچون سروی راست قامت بود،که خمیده شد.جانا!به این گله گرگ زد،اما چرا چوپان نمی آمد؟
بیا،بیا و ببین،چهل روز که نه،چهل سال،عهدم پا بر جا بوده و «العجل العجل یا مولای یا صاحب الزمان»هایم، برقرار.اما هیچ گاه «اللهم ارنی الطلعة الرشیده»هایم،مستجاب نگردید،مگر در خواب،چرا که هر شب با یاد تو خوابیدم و در خواب تو را دیدم و چون از خواب برخاستم،اول تو به یاد آمدی.
بیا،بیا و ببین که هنوز،طنین ندبه هایم،در گوش صبح های جمعه،می رقصد.
بیا،بیا و ببین که سال هاست،غرور را سه طلاقه کرده ام و در هر نفس،التماس از نگاهم می چکد.
محبوبا!در کدامین جمعه،کلبه ویران دلم را آباد خواهی کرد و در کدامین جمعه،با بانگ«انا المهدی»،شراب ناب محمدی(ص) را از جام قلبم،لبریز خواهی نمود؟
معشوقا!تو را من چشم در راهم،همیشه...
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
خداوندا!تو را سپاس که بر در سوخته قلبم،قفل لجاجت نزدی،و عقلم را هنگامی که جوانی رشید وتنومند شده بود،قربانی قلبم کردی...
نگارا!نمی دانم که میلادم هبوط بود یا عروج،تنها می دانم که دامنی از نور بر تن داشتم.
نگارا!تا حال هم گل کاشتم وهم خار.و تو به گل کاری ام بینا بودی،همان طور که به خار افکنی ام.
نگارا!نور و آب و هوا و باغبان گلستانم از تو بود،اما ظلمات جهل به برهوت خشک منیت رهسپارم کرد،تا که از باران عشق تو،تَر نشوم.
نگارا!به گلستان سازی نازیدم،حال آن که،گل ستانی بیش نبودم.
خدایا!تو دیدی و انگار ندیدی،دگران ندیدند و انگاریدند که دیدند.
خدایا!از خود گریزانم کن،چرا که نمی خواهم به خوشه انگوری بسنده کنم و از تاکی باز بمانم.
تا کی به تاکستان نگاهت،چشم دوزم،بی آنکه خوشه چین باشم.
خدایا!بی خودم کن که دخمه تن ترک گویم و جز تو نپویم.
الهی بحق محمد و علی و فاطمه و الحسن و الحسین،عرفنی نفسک. (همه با هم) آمین
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
خدایا!می دونی که زمینای روستامون،به خاطر کم آبی،از محصول افتادن.دیروزمنم همراه همه اهالی روستا،بالای تپه«نیت»رفتم تا دعای بارون بخونم.اما نمی دونم چرا هیچکدوم با خودشون چتر نیاورده بودن؟برگشتنا،تنها کسی که خیس نشد من بودم.
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
نیمه های شب،غمی که شادی را در زیر پایش،لگد مال کرده بود،سراسر دلم رافرا گرفته بود.بغض در گلو می جنگید و اشک در چشم می رقصید.با خودم خلوت کردم و دادگاهی بر پا نمودم.
شاکی:محسن
متهم:نفس اماره محسن
قاضی:عقل محسن
شاهد:خدا
دادگاه:جان محسن
قانون:قرآن،سیره پیامبر(ص)و ائمه
وکیل متهم:شیطان
صورت جلسه:شاکی(ذات محسن)،شکایتی از محسن مبنی بر«کم تلاوت نمودن قرآن و کم تفکر کردن در آن»تنظیم نمود و به قاضی دادگاه،جناب آقای «عقل محسن»تحویل نمود.شاکی،دلایلی قاطع و مبرهن و مستند از قرآن و سیره و روایات مطرح نمود.متهم حرفی برای گفتن نداشت.وکیل متهم،دفاعیه ای ایراد کرد که بیشتر به بهانه تراشی شبیه بود.مثل کمبود وقت متشاکی و....قاضی با بررسی تمام مدارک موجود که عبارت بودند از اعمال روزانه محس،وسوسه های شیطان و دلایل شاکی که کانلا به حق بود،متهم را مجرم شناخت و به جرم عدم رفاقت مشتی و جانانه با قرآن کریم،به تلاوت روزانه،حداقل 50 آیه محکوم کرد.
الهی!کلام و کلماتت که این قدر شیرین است،پس خودت چونی؟
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
از خدا بصیرتی می خواهم تا ساده باشم،چه در باجه یک بانک،چه در زیر درخت.
از خدا می خواهم که درهای قلبمان را باز کند،وارد شود،قلب و دل را حریمش گرداند و دست بر سینه اغیار زند.
از خدا می خواهم که ما را جزءمومنین قرار دهد تا شاید،قلبهامان عرشش شود.
چهار ماه پیش بزرگترین آرزویم،«اللهم ارنی الطلعه الرشیده»بود،اما حال همه آرزویم این است«اللهم عرفنا نفسک»
خدایا!نمی شناسمت و اینگونه عاشقمت.اگر بشناسمت،چگونه خواهم شد؟
معشوقا!بذرهای« ظلمت نفسی» را در زمین زمان خواهم کاشت،«الهی العفو»هایم را تا ابد بر وجودم خواهم پاشانید تا که شاید با باران اشک،در شبی نورانی،نهال «لبیک یا عبدی»در کوهستان گوشهایم روییدن گیرد و بشنوم و ببینم،نا شنیدنی ها ونادیدنی ها را.
چو دل باز میکنم،جمع کردنش دشوار می نماید،این دل تنگ آن قدر تشنه شراب است که تا مستی نگیرد،هوشیار نمی شود که باید عمل از سر گیرد و دل وجانش را باز شویی نماید.خدایا!ما در جرگه رجبیون،بپذیر و شب قدر امسال را،سراسر معرفت گردان.
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
جز همین سه حرف؛
جز همین سه حرف ساده میان تهی،
چیز دیگری سرم نمی شود؛
من سرم نمی شود،
ولی....
راستی دلم که می شود..!
«زود دیر میشود»
حرفهای ما هنوز ناتمام،
«سفر ایستگاه»
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
«دستور زبان عشق»
می توان آیا به دل دستور داد؟
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
باد را فرمود: باید ایستاد؟
بی گذاره در نهاد ما نهاد
در کف مستی نمی بایست داد
o:p>
جائی که نام کوچک من،
آغاز می شود.
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
این قطعه ادبی زیبا که با دل آدم بازی می کنه از شاعری نا آشناست.
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
دوست داشته باشی.
«شکسپیر»
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
نوشته شده توسط : بیسیم چی دل
لیست کل یادداشت های این وبلاگ